ای شیر پیـــــر بسته بزنجیـــــر......
برای پيرِ احمد آبادی محمد مصدق...از زنده یاد م. امیــــــــد
آفتاب بان
این شیر پیـــــر بسته بزنجیـــــر
آن سروِ راست قامتِ تاریــــخ
پُشتی خمیده از غمِ میهن
درکور و سوت غروبِ دهکده تنها نشسته بود
و پشتِ کوهسار غفلت و نادانی... آنجا
که آفتاب هم از خواب
بيدار می نشست
گمگشته کاروان را –تا مرز آفتاب
ره مينمود
***
اما دریغ دریغ ز طوفان-کز سوی کوهساربرآمد
برباد داد و دربود و فنا کرد وآن کِشته ها به بار نیامد ..!
د یری گذ شت و این شب پا یا.. با یک ستاره چو پار نیامد
ناباوران به تیره ی ژرفش با فریب فجر
کان صبــــــح زرنگار نیامد
و پير زالِفجرِ فریبِ دهر
اين غربتی به تیغ هندی ِتازی
از گردِ قرنِ بی سوار درآمد
سی ام تير ماه
خلیل آذرخش
No comments:
Post a Comment