Every year, without knowing it I have passed the day when the last fires will Wave to me.
And the silence will stout tireless traveler like the beam of a lightless star.
Then I will nolonger find myself as in a strange Garment surprised at the earth
And love of one woman
And the shamelessness of men
As today writting after three days of rain hearing the Wern sing and the falling cease
And bowing not knowing to what..!
هر سال ندانسته از ان روز می گذرم که اخرین شراره ها - به بدرود
دست می تکانندم
آنوقت. موج سکوت فرا می رسد
همچون مسافری خستگی نشناس
مثل تراوش تاریکی
از ستاره ای خاموش وبی نور
آنوقت دیگر خودرا چون جامه غریب زندگی از زمین شگفت زده نمی یابم
ونیز عشق یک زن
و بی شرمی مردان
چون امروز-نوشتن در پی سه روز بارش -گنحشگ ها می خوانند - با پایان ریزش باران
و سر فرو آورند بی آنکه بدانند به جه؟!