بــــــــــــــــــــــــــــوقِ
سگ
بوقکی دارم که بوقِ مردم است دُمِ او گه راست و گه کژُدُم است
گاه جنباند دُ مَش را در هوا گه کند د م را نهان بین دوپا
کارهایش خنده دارد یک کمی غم گریزان میکند ازآدمی
او گمان دارد نگهبان من است حافظ مال و دل و جان من است
همسرم را دوست دارد بی گمان وین نکردست او زما هرگز نهان
میدود پیشش ز نزد ما چو برق بین ما هر دو نهد فی الجمله فرق
گر نشیند خانمش بر صندلی سگ پرد توی دلش بی معطلی
خانمش اما به او بی اعتناست گم نخواهد شد کسی در راهِ راست
***************
گفت یار از بوق سگ بس ! کافیه بگذر از این قافیه ک علافیه
گفتمش ای جان-ز عشق روی
دوست می نگنجم در میانِ پی و پوست
بوق و کرنا را بهانه می
شمار هرسخن دارد
نشانِ کویِ یار
در غزل پیرِ مرادم حافــــظ
است هر چه می آید بیا د م
حــافــظه است
مثنوی را نقـــش
مولانــــــاستی
لاجرم برما مگیـــــر این کاستی
سعـــــــدی شیرین سخن
استــــادِ من داده امثال و
حِکم او یاد من
گفت هوشنـــــــگم زِ
نیــــــــما چون شبی صبح در راه
است روشن کوکبی
آی آدمها چو می خواند خروس صبح می آید چه بنشستی
عبوس
****************
در بیان هجـــــرت و شوقِ
وطن شد
امیـــــــــــــــــــدِ شاعران امید من
وآن فــــروغ دیده ی
نوآوران در تولد مرگ
را می دید عیان
بامدادان گل چو در مِه می
شکفت ِ گوشِ دل پیغامِ احمد می شنفت
داد سهرابم نشان ازکویِ دوست هرچه میبینم نشانِ روی اوست
این سخن پایان ندارد الحذر بی حدیث و بوق و کرنا
در سفر
مخلص شعری ام ای جان آذزخش میگذارم تا برافرازم درفش
یاد پیـــــــر طوس افتادم
دمی پـــــــارسی
از وی رسیدستم همــــــــی
پارسی آوایِ جانست و روان پارسی زان شد زبانِ
شاعرا ن
چون که زادستیم در ایران زمین یا زبان پارسی گشتیم
عجین
پارسی چون پرنیان و چون پرند پارسی شهدین وشیرین همچو قـــــند
این سخن را نیست پایان و
کران تنـــــــدر
آمــــــــــد آ ذرخشش درمیـــــــــان
ع خ
تام تمامت به دو هزار و شانزده
از تولد میترا یامسیح
26 march
No comments:
Post a Comment