نامه ای که برايت آغاز کردم؛ نه سری دارد نه تهی . پس از هرجا بخواني همان آغاز است و هم آن پايان. در برزخی ميان اميد و نا اميدی مطلق. نور و تاريکی بی پايان بسر می برم. نه اميدی هست بهيچ جا يا کس ا ایمانی هم نه پا بجا ونه بقبله ای ......
خيام رِ ند میآ يد که:..... رندی ديدم نشسته بر خنگ زمين نه کفر نه ايمان و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت و نه شک و نه يقین
اندر دو جهان که را بود زهره ی اين
اين از حال و با ل-که حالش نيست و بالش شکسته- حالت و عوارض درونی را می گويم و نوسانات روحی...اگر بشود گفت. به ظاهر اما روزگار می گذرانیم و ملالی نیست...مثل اینکه می شه روزگار نگذرانیم در حال نفس کشیدن. گفتم از دم بنویسم واز دل و بی خیال اگر نگفته می گویم و نگفتنی...
که هم ناگفته می دانی و هم ننوشته می خوانی.....و روزگار براستی غريبی است نازنين.......
با اینهمه گاه فکر می کنم ابنای زمان از ادمایی مث ما چی می خوان.. که نمی ذارن توی عا لم خودمون باشيم.. یعنی ترجیح بديم قشنگ به بینیم ....دنیا را .آدما را..همه چی رو گور پدر واقعیت.....بستن به نا ف مون سلاسلی از واقعيت مثل بند بر پای پرواز خیال..مرغ عشق و زیبایی محض....روح... خدا
کمک به آدما و هم نیکو کاری دیگه اما احساسی لطيف تو ليد می کند به مثابه عشق....و شاید لابد
غرور و عُجْب .... که مثلا کمک کننده بهتر است از کمک شونده و خادم از مخدوم و در انتها مرگ است و نیستی ....که در آن مساوات بی رحمانه ای هست... بين خوب و بد....زشت و زيبا تا دم مرگ و تا خود مرگ لااقل انطور که این ور خط به نظر میرسد.... و تا چشم ِ سَرْ می بیند...این مساوات عادلانه است؟ دير و زودش چی؟ کَم و کیفش یعنی چگونگی! نعه همة مرگ ها مساوی نيستند.
انور خط اما باز خیام مزاحمت تولید می کند و حرفهای آنچنانی...از جمله ی رفتگان این راه دراز...باز آمده ای
کو که به ما گوید راز..به اینجا که می رسم اما توی قافیه در جا می زنم. چرا که این همه بی اثری و بیهودگی به هذیانی بی پایان مجاور میشود و تا بی نهایت که نه سر دارد نه ته مثل کهکشانها. راستی آخرِِِِِِ دنیا کجاست؟ این آمدن و رفتنم از بهر چه بود؟.
هیچ ماموریتی از طرف صنایع تولید دارو برای افزایش مصرف قرص سر درد به عهده ی اینجانب نیست و در آمدی هم بابت وراجی عایدم نمیشود و قصد روشن کردن هیچ معضلی و پا سخ پرسشی را هم ندارم. لذا ادعا نمی کنم که این نوشتار دردی را دوا نمیکند و انگیزه ای ندارد و فایده ای بر آن مترتب نیست.! که لابد هست. مولانا میآید: حق تعالی کاین سماوات آفرید..از برای رفع حاجات آفرید و لذا آب کم جو تشنگی آور بدست تا بجوشد ابت از بالا و پست.
با همه ی غرور های ابلهانه ام. و با همه خود بینی های تنگ نظرانه امان... در دو سوی کره خاک یک مشت بی فرهنگ زوار در رفته ایم. بت روشنفکری قرنمان به روی وطن تفو انداخت و در فرنگ در جوانی به زندگی خود خاتمه داد. تا پس از او جوانان وطن در پیکار ناحق علیه باطل به بطالت بر میدان مین بدوند. و برای رفع تشنگی زمزم بنوشند. حالم هم بد نیست. قلبم را نمی دانم. دارم می روم آزمایش. تکه هایی از نامه ای به ماورا برای هوشنگ خان گلشیری در سالمرگش را با تو تقسیم می کنم. به پاس جوکهایت. طنز ما اما تلخ است و گاه گزنده تر از جد. اما قبل از آن تکه هایی از مولانا عبید زاکانی به نقل از سایت خزه برایت ارمغان می کنم. تا چه قبول افتد یا نه که می دانی در محاورهای تعارفاتی یا به قول این ها.. اسما ل تاک small talk
ناشی ام.
- راوی اصحاب نظر و فراست عرضه میدارد که متکلم اين حروف (عبيد زاکانی) بلغه الله نماية الامانی اگرچه در علم مايهای و در هنر پايهای ندارد، اما از اوان جوانی به مطالعهی کتاب و سخن علما و حکما اهتمام داشت. تا در اين روزگار که تاريخ هجرت به هفتصد و پنجاه رسيد از گفتار سلطانالحکما (افلاتون) نسخهای مطالعه افتاد که برای شاگرد خود ارسطو نوشته بود و يگانهی روزگار (خواجه نصيرالدين طوسی) از زبان يونان به زبان فارسی ترجمه کرده و در اخلاق ثبت نموده، با چندين نامه علیالخصوص پندنامهی شاه عادل (انوشيروان) که بر «تاج ربيع» فرموده. به خواندن آن خاطر را رغبتی عظيم شد و بر آن ترتيب پندنامهای اتفاق افتاد درويشنامه، از شائبهی ريا خالی و از تکلفات عاری، تا نفع او عموم خلايق را شامل گردد و مؤلف نيز به واسطهی آن از صاحبدلی بهرهمند شود. اميد که همگنان را اين پند کلمات حظی تمام حاصل آيد.
بيت:
اگرشربتی بايدت سودمند
ز داعی شنو نوشداروی پند
ز پرويزن معرفت بيخته
به شهد ظرافت برآميخته
)پرويزن يعنی غربال (.
اما پندها:
ای عزيزان: عمر غنيمت شمريد.
وقت از دست مدهيد.
عيش امروز به فردا ميندازيد.
روز نيک به روز بد مدهيد.
پادشاهی را نعمت و غنيمت و تندرستی و ايمنی دانيد.
حاضروقت باشيد که عمر دوباره نخواهد بود.
هرکس که پايه و نسب خود را فراموش کند به يادش مياريد.
بر خودپسندان سلام مدهيد.
زمان ناخوشی را به حساب عمر مشمريد.
مردم خوشباش و سبکروح و کريمنهاد و قلندرمزاج را از ما درود دهيد.
طمع از خير کسان ببريد تا به ريش مردم توانيد خنديد.
گرد دَرِ پادشاهان مگرديد و عطای ايشان به لقای دربانان ايشان بخشيد.
جان فدای ياران موافق کنيد.
برکت عمر و روشنايی چشم و فرح دل در مشاهدهی نيکوان دانيد.
ابرو درهمکشيدگان و گره در پيشانی آورندگان و سخن بهجدگويان و ترشرويان و کجمزاجان و بخيلان و دروغگويان و بد ادبان را لعنت کنيد.
خواجگان و بزرگان بیمروت را به ريش تيزيد. ( يعنی بگوزيد به ريششان)
تا توانيد سخن حق مگوئيد تا بر دلها گران مشويد و مردم بیسبب از شما نرنجند.
مسخرگی و قوادی و دفزنی و غمازی و گواهی به دروغ دادن و دين به دنيا فروختن و کفران نعمت پيشه سازيد تا پيش بزرگان عزيز باشيد و از عمر برخوردار گرديد. (درباره دف زنی کم لطفی کردن قوادی هم معرب جاکشی است)
سخن شيخان باور مکنيد! تا گمراه نشويد و به دوزخ نرويد.
دست ارادت در دامن رندان پاکباز زنيد تا رستگار شويد.... عجلو يا اراذل و اوباش
بخل را ديدم و سخا هر دو
کرده اندر سرای خواجه وطن
هر يکی بايکی گرفته قرار
بخل با خواجه و سخا با زن